هر دم از این باغ بری میرسد
میگه "هر شرطی بزاری من میپذیرم من به یک سلام دلخوشم"
مردم با این همه مخ زدن بازم دارند از تنهایی می میرند و برای داشتن یه هم صحبت له له میزنند
وقتی که به صورت گستره ریده میشه به روزم
دیگه کشک کی 21 روز کی
لعنت به این 21 روز_روز ششم
(مجبور نیستید بخونید)
میخواستم دیرتر بخوابم و خیلی جدی فکر کنم ولی همون اول بغضم ترکید
داشتم گریه میکردم که پیام اومد از یه غریب آشنا
خیلی وقته خودم را آزاد گذاشتم و محدودیتی برای ارتباط با دیگران ندارم ولی واقعا حوصله آدمهای جدید را هم ندارم
منتها این ذهن تنبل برای فرار از فکر ای سخت گفت جوابشو بده
یه سوال الکی کرد که سر حرف را باز کنه و ساعتی از پنج شنبه شب هم پیام داده بود که بفهمه که تنهام یا متاهل و حتما فهمید
یه کافه قدیمی را معرفی کرد و گفت آدرسش را الان یادش نیست و اگه میخوام با هم بریم پیدا کنیم گفتم کافه گردی نمیکنم و از فضای بسته بدم میاد
حرف دانشگاه را زد و گفتم 20 سال پیش فارغ التحصیل شدم تا سن را بفهمه و دمش را بزاره رو کولش و بره ولی نرفت
و البته بذاش عجیب بود و میگفت چقدر تر و تازه و با نشاط
یه کتاب معرفی کرد و گفت اگه میخوام برام بیاره گفتم خودم میخرم
بعد زد به خاکی و تو یه زمینه مشورت خواست گفتم مشاور نیستم
مثل بقیه آقایون گفت که پاک و منزه و معصومه منم بهش فهموندم تو درست میگی تو خوبی باور کردم
گفت کاری میکنه ارشد دانشگاه تهران قبول بشم گفتم چرا خودت قبول نشدی گفت بدشانسی آوردم
ولی با همه این حرفها آدم ساده ایه و البته دیوونه مثل خودم
این 21 روز لعنتی_روز ششم
زندگی خیلی ظالمانه میشه اگه من به خاطر چند کیلو اضافه وزن نا قابل نتونم اسمارتیز بخورم
یه چرخش یه جهش
کی به تو گفته دیگه تو رو نمیخوام
با دلی عاشق بدنبالت نمیام
کی به تو گفته دیگه دوستت ندارم
گل بوسه بر سر رات نمیکارم
به من بگو کدوم صدا با تو هنوز عاشقانه میخونه
کدوم دل درد آشنا مثل دل من به پات می مونه
مهستی
تو مدرسه برگه های علوم و اجتماعی را صحیح کردم و فرصتی برای فکر نبود بعد از مدرسه رفتم اداره و یکمی بالا پایین اداری
بعدم رفتم خرید
میخواستم کلاه بخرم
خودم میدونم چقدر کلاه بهم نمیاد و مثل پسر خاله میشم ولی دلیل نمیشه که مغازه دار بهم بخنده
منم کلاه را نخریدم و هر چی اصرار کرد و قیمت را پایین آورد گفتم کلاهت ارزونی خودت و از یه خانم مهربون کلاه خریدم و البته اونم بهم نمیاد
بعد رفتم خیابون کناری کاپشن فقط ببینم ولی دومین مغازه کاپشن خریدم
از لباس زمستونی متنفرم ولی نمیدونم چرا این همه هم میخرم
بعد اومدم خونه و بادام و ساقه طلایی و موز خوردم که مثلا ناهار نخورده باشم
بعد خواب
بعد کتاب خوندن
بعد آشپزی و شام ساعت 6 و تا شب گرسنگی و
وزنی که بالا میره ولی پایین نمیاد
قبل خواب حلقه باید بزنم
یه چیزی تو حالم هست مثل یه گرفتگی که باید ول کنه تا حالم خوب بشه فکر کنم با یه سفر درست بشه
این 21 روز لعنتی_روز چهارم
بابک با قد بلند و پوست گندمی
پر زور و مغرور
دل نازک و احساساتی که با هر حرفی چشمهای درشت عسلیش اشکی میشه
کم حرف و غمگین که شاید به خاطر مرگ مادرش باشه
در آینده حتما هر کدومشون عشق دختری میشوند و
من اگه بودم حتما عاشق بابک میشدم
روباه باز گفت:
- همان مقدار وقتی که برای گُلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گُلت شده است.
ِِِِِِِ....
. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای .
تو مسئول گلت هستی...
شازده کوچولو
حدودا سه ماه بود که دیوانه وار میخوردم
هیچ وقت احساس سیری نداشتم و دائما دلم خوراکی میخواست
در عوض شبها بیهوش میشدم و تا صبح هیچی نمیفهمیدم
حالا با چند روز کم خوردن از گرسنگی خوابم نمیبره
در این حال دل ضعفه ترجیح میدم به یک ساندویچ هات داگ پر سس فکر کنم تا شتر جان
این 21 روز لعنتی_روز سوم
گردو حدودا یک ساله بودجمعه شب بود
کانال 4 فیلم تلالو را گذاشته بود
تو تنهایی نشستم فیلم را دیدم و ترسیدم
زنگ زدم به یه دوست و گپ زدیم و ترس یادم رفت
دلم براش تنگ شده
اینقدر تو زندگیم نیستی که بعضی وقتها فکر میکنم خواب و خیال بودی
با هیچکس از تو حرف نمیزنم حتی با خودم
فقط تصویرت میاد و قلبم را میلرزونه و میره
ولی وجود یک نفر تو این دنیا که بشه ازش حال تو رو پرسیدحس خوبی داشت هر چند نمیدونم احساس و نگرانیم را چطور تعبیر کرد
وقتی گفت از تو جویای حالم شده باورم شد تو بودی من بودم
خاطره عصر جمعه بارونی زنده شد
صدای زنگوله زیر بارون
دالون تاریک کارگاه
کباب و گوجه گلپایگان
به خاطر یک اشتباه همه عکسهای صفحه اش پاک شده
ساعت 2 نصف شب پیام داده و نوشته که خیلی داغونه
من ساعت 9 شب پیام را دیدم
برای دلداری دیر شده و آروم گرفته ولی دیگه انگیزه ای نداره و باید دوباره شارژش کنم درست وقتی که خودم خیلی داغونم
تلفن را پرت میکنم
با عصبانیت میگم من باهاش کاری ندارم دیگه گوشی را به من نده
هیچی نمیگی و میری
چند دقیقه بعد صدات میکنم
-گردو کجایی
-میخوام نمازمو بخونم
با دل درد پریودی و فشار خیلی پایین بیدار شدم
زنگ اول مدرسه نرفتم
بعدازظهر باید میرفتم ضمن خدمت و برای 50 تا از همکارها یه مبحث ریاضی را تدریس میکردم
تو مدرسه بچه ها خیلی اذیت کردند و زنگ آخر هر چی از دهنم در اومد بهشون گفتم و کلی جریمه دادم
موقعی که میخواستم از مدرسه برم بیرون یکی گفت شنیدی ماشین خانم فلانی را دزدیدند؟!
رفتیم تو دفتر و فیلمی که دوربین مدرسه از لحظه دزدی ضبط کرده بود را دیدیم
باید با ماشین یکی از همکارا میرفتیم ضمن خدمت و وسط راه افتادیم تو جوب و یه پیک موتوری کمک کرد و ماشین را در آورد
یک ساعتی دیر رسیدیم سر کلاس و دیدیم استاد عوض شده و اصلا حرفی از تدریس نیست
دل درد خیلی اذیتم میکرد و حوصله کلاس را نداشتم وزنگ اول تمام مدت با همکارم حرف زدیم که بیشتر دردل بود
بین دو تا کلاس چای خوردیم همکارهای قدیمی را دیدیم و گپ زدیم
یکی تعریف کرد که میخواسته برای بچه دوم اقدام کنه ولی دچار یائسگی زودرس شده
یکی دیگه از ناراحتی حنجره اش گفت
یکی از آقایون که پارسال همکارمون بود روبروی ما ایستاده بود و هر بار که نگاهم بهش افتاد ابراز ارادت کرد
زنگ دوم همه کلاسها تو سالن جمع شدند و یه آقا که با بلندگو حرف میزد در مورد دانش آموزان کم شنوا و یادگیری ضعیف و ...حرف زد و هر کی حرف میزد فریاد میزد خانم حرف نزن آره با شما هستم
بقیه کتاب دختری از ایران را تو گوشی باز کردم و خوندم
کلافه شدم و برای اینکه چند دقیقه صدای استاد را نشنوم از کلاس زدم بیرون
تازه میفهمم چرا شاگردام بعضی روزا اینقدر دستشویی میرند!
رفتم دفتر و گفتم باید برم دنبال دخترم گفتن برو حضور غیاب نمیشه و من مثل پرنده ای رها شده از قفس از اونجا زدم بیرون
تا اینجا واقعا یه لحظه هم لازم نشد شتر آمریکایی بیاد جلو چشمم ولی از وقتی نشستم تو تاکسی وجود شتر جان لازم شد
این 21 روز لعنتی_روز دوم
به جای تصویری که ذهن را مشغول میکنه میشه تصویر یک حیوان یا گل یا منظره جایگزین کرد
مثلا من دوست دارم تصویریک شتر آمریکایی که صورتش را نزدیک دوربین آورده را جایگزین کنم خیلی هم بامزه و خنده داره
این 21روز لعنتی_روز دوم
جعفر آقا با ابروهای آویزون و لبخند همیشگی
جعفر آقا زلال ترین مردی که دیدم
جعفر آقا متواضع ترین پزشکی که دیدم
جعفر آقا مهربان ترین پدر و همسری که دیدم
مردی مثل جعفر آقا آرزوست
یه حالتی برای نگاهم کشف کردم مثل این می مونه که نگاهم رها میشه و این حالت وقتی فکرم مشغوله اتفاق میفته
شاید باید خیلی زودتراین ارتباط بین نگاه و ذهن را کنترل میکردم مثل کنترل ارتباط تنفس و احساسات
از وقتی به این کشف بزرگ رسیدم تا نگاهم میره سیم رابط را میکشم و دوباره به لحظه برمیگردم
این 21 روز لعنتی_روز اول
اولین نقشه تهران 100 سال قبل از اولین دیدار ما کشیده شده
درسته ربطی نداره ولی اینجوری یادم می مونه
چند تا بزرگتر به خاطر هیچ از هم کینه گرفتند و قلبی شکسته شد و آهی کشیده شد
حالا اون بچه طفلک رو تخت بیمارستان خوابیده
خیلی سعی میکنم منطقی فکر کنم و مسایل را بهم ربط ندم ولی نمیتونم
امیدوارم خدا پدر و مادرش را ببخشه و سلامتی به بچه برگرده قلب منم به آرامش برسه و این کینه از قلبم دور بشه
"زیر و رو بشه دنیا
من دوستت دارم
هر کس دلبری اگه داره من تو رو دارم"
سوژه جدیدمون برای خنده
عشقم من تو رو نداشتم چیکار میکردم
هر چه از دوست رسد نیکوست