دو سال پیش بود
شایدم سه سال پیش
فرقی نمیکنه
تهران بارون تندی اومد
یوگا بودم
سالن نور
صدای شر شر بارون حواسمو پرت میکرد
اومدم بیرون،همه خیابونا اب گرفته بود
وسط اون چلپ چلپ من با موبایل با یه دوست حرف میزدم
و وضعیتو براش تعریف میکردم
حال خوبی داشت اون روز
از افتخاراتم اینه که شب افتتاحیه یه فست اونجا بودم،
شبی که بعد از چند ساعت سفر و طی کردن جاده
وقتی رسیدیم تهران ماشین پنچر شد
نمیتونستم تا خونه صبر کنم
با اون سر و وضع بهم ریخته و کفشای گلی
رفتم داخل و با خجالت و عجله سراغ دستشویی را گرفتم
بعد که اومدم بیرون متوجه وضعیت غیرعادی اونجا شدم و یه آقا
با خوشرویی بهم خوش آمد گفت و اعلام کرد که افتتاحیه دارند
منم نفهمیدم چطور خودمو از اون وضعیت نجات دادم
تو اتوبوس نشسته بودم
و سیب گاز میزدم
گوشی زنگ خورد
یه گفت و گوی مهم
و تصمیم برای آینده
گوشی را قطع کردم
بقیه سیبم رو خوردم
علی میدونم لبخند مهربونت روی صورتت مونده
چرا اینقدر دیر سراغتو گرفتم
هر چی می گذره بیشتر داغدارت میشم
پسر خیلی زود بود
خیلی
جدا از زمان و مکان،
طراح بهترین لحظه های خوش زندگیم
خودم بودم
و خواهم بود.
تا چه کسی یا کسانی
شریک این لحظه های خوب باشند
مادرم تقویم نانوشته ای داره
پر از تاریخ تولد و فوت
و البته بیشتر فوت,
شمسی و قمری,
و انتظار هم داره
مثلا بنده
به عنوان یه نوه خلف
یادم باشه که فلان روز
سالگرد قمری
یکی از پدر بزرگ یا مادر بزرگهاست
غافل از اینکه
من در حد فصل فقط یادم مونده
به جز یکی از مادربزرگها
که روز سیزده بدر مرد
و فراموش نمیشه.
و در مورد پدر بزرگها
یکی در پاییز فوت کرد
و البته در ماه رمضان,
و این شد
بهانه برای داماد روزه خور ما
که هر سال یادآوری کنه
که پدر بزرگتون
اینقدر روزه گرفت تا مرد
و حرص مامانمو در بیاره.
در هر صورت
سالگرد یه مادر بزرگ و پدر بزرگمه
که در اثر لحظه ای غفلت و حواس پرتی
نفهمیدم مادرم کدوم را گفت
و تعجبم چرا سالهای قبل هیچ وقت
دو سالگرد هم زمان نداشتیم
یا داشتیم و من یادم نمونده
موقع خوردن خیراتی
با عذاب وجدان زیاد سعی کردم
هر چهار تایی را تو ذهنم بیارم
و امیدوارم
هر کدومشون که سالگردشون بود
این نوه ی حواس پرتشون را ببخشند
که موقع خوندن فاتحه روی آنها زوم نکردم
هرچند همشون منو خوب می شناختند
هنوز همون لبخند مضحک را داره
سوابقش را میخونم,
تقدیر نامه خوارزمی
گواهی نامه ثبت اختراع....
پژوهش در زمینه...
کم کم یادم میاد
میگفت می خواد خوارزمی شرکت کنه
میگفت داره اختراع می کنه
میگفت با ثبت اختراعش فلان می شه و بهمان میشه
ولی از نظر من یه تنبل بیکار بود
که تا لنگ ظهر می خوابید
و در جواب غرغرهای من
می گفت الان مغزم کار نمیکنه
و بیشتر حرصمو در می آورد
هر چی بود و هر چی شد
در نهایت هر دو به هیچ کجا نرسیدیم
این آفتاب زمستونی
منو میبره به n سال پیش و دبستان ....
پشت پنجره میشینم
و از آفتاب گرم اصفهان جون میگیرم
30 هزار قدم
سر کوچه عمه خانم
یه خرابه بود با چند تا درخت چنار
محرم که میشد
علم هیات را اونجا میزاشتند
شام غریبان،کنار خرابه
شمع روشن میکردیم
بدون هیچ نیازی
بدون هیچ حاجتی
حالا اون خرابه،شده پارک و زمین بازی
کوچه ی پشت خرابه، شده اتوبان
علم را کنار یه آپارتمان نوساز به پا میکنند
کمر عمه خانم خم شده و خونه نشین شده
هر روز از سر این کوچه رد میشم
با یه دنیا حاجت و نیاز
بدون اینکه سراغی از عمه خانم بگیرم
تکه های آینه ی یخی
در قلب و چشم تام فرو رفته بود
تام تکه های آینه را کنار هم میچید
امی بالای سر تام رسید
تام نگاه سردی به امی انداخت
و دوباره مشغول کارش شد
امی از دیدن تام گریه اش گرفت
و قطره اشکش روی تام افتاد
تکه یخی که در قلب تام بود از گرمای اشک امی آب شد
تام تازه متوجه امی شد
همدیگر را در آغوش گرفتند و هر دو گریه کردند
تکه یخی که در چشم تام بود
با اشک هایش بیرون آمد
هر دو سوار سورتمه شدند و به خانه برگشتند
ملکه برفی
پرویز،پسرمون
اخیرا
خیلی با خودم درگیر بودم
که در ایام شباب
چرا بیشتر خوش نگذروندم
چرا از هم دانشگاهیام دوری میکردم
چرا بیشتر وقتم را تنها
و توسالن سینما میگذروندم
چرا تو جمع هم کلاسیا نبودم
چرا حماقت میکردم
ولی
وقتی عکسای قدیمی بچه ها
به خصوص آقایون! را میبینم
به حماقت خودم آفرین میگم
می مونم
به شکل عجیبی اصرار دارم کنار اپن آشپزخانه بخوابم
و دیشب وقتی به درخت چنار پشت پنجره نگاه می کردم
دلیلش را فهمیدم
قبل از خراب کردن خانه قدیمی,
اتاق من و جایی که شبها می خوابیدم
با کمی اختلاف ارتفاع,
همین قسمت از ساختمان و با همین چشم انداز بود
با این تفاوت که اون روزا پشت درخت چنار دیواری نبود
و ستاره ها چشمک می زدند
سند اتاق به اسمم نخورده بود
ولی بیشتر وقتم اونجا می گذشت
تعدادی کتاب درسی که اصولا خونده نمی شد
و تعدادی هم غیر درسی
که لابلای کاغذهای چرکنویس استتار شده بود,
یک مجله جدول,
تعدادی مجله فیلم که بهترین جا
برای مخفی کردن نامه های عاشقانه بود,
یک تلفن نارنجی برای گپ زدن با دوستام,
یک تلویزیون سیاه سفید 14 اینچ که انتخاب کانالش در اختیار خودم بود,
یک ضبط صوت ناسیونال قدیمی,
تعداد زیادی نوار کاست قدیمی و جدید,
یک هدفون سفید رنگ تا بتونم هم شجریان گوش بدم هم اندی
بدون اینکه مامانم بهم شک کنه که خل شدم یا عاشق,
یک دستگاه لحیم کاری برای تعمیر سیم هدفون,
یک قاب گلدوزی شده دست دوز خودم
که گاهی مدتها بهش خیره می شدم و لذت می بردم,
یک قاب عکس سیاه و سفید از 5 سالگی ام با لبخند زورکی که به دیوار میخ شده بود,
عکس پسر خاله ی شهید شده ی مامانم که هیچ خاطره ای ازش نداشتم
و هر وقت با مامانم دعوام می شد شکایتش را به اون عکس می کردم
و شاید چند تا چیز دیگه
(حتما مهم نبوده که یادم بمونه)
محتویات اتاق بود
اتاقی آبی
با در شیشه ای بزرگ
که ظهرهای آفتابی زمستان
و شبهای مهتابی تابستانش
فراموش نشدنی بود
و ساعتهای خلوت قشنگی را اونجا گذروندم
روزی از سالهای دور
در ساحل زاینده رود
با دوستی
قدم می زدم
از آینده می گفتیم
از رویاها و آرزوهایمان,
من کارگردان بزرگی می شدم
او نویسنده ای روشنفکر
من مدیر عالی رتبه وزارتخانه ای می شدم
او مهندسی با در آمدی میلیونی!
من سفر دور دنیا می رفتم
او ویلایی زیبا در شهریار می ساخت
نقطه مشترکی در این آینده نبود
بلند پروازی هایمان را
به تصویر می کشیدیم
و لذت می بردیم.
عرف جامعه را نقد و
دین را تجزیه تحلیل می کردیم
و امیدوار به آینده ای روشن بودیم
بدون اینکه شکی به دل راه بدهیم
تمام این سالها
هر بار
از انجا گذشتم
در دلم
به سادگی خودمان
خندیدم
برای آن همه انرژی و
شور و شوق زندگی
که با هیچ
و روزمرگی
از دست رفت,
افسوس خوردم.
دورادور خبر داشتم
که نه نویسنده شده
نه ویلایی زیبا ساخته
و معمولی تر از من
زندگی کرده
عکسش را می بینم
کنار همسرش
همان گوشه ی زاینده رود,
به چهره ی شکسته شده اش
که دیگر اثری از غرور جوانی ندارد
دقت می کنم
موهای جوگندمی اش
جاافتاده اش کرده
و لبخند گرم همسرش
امیدوارم می کند
آرزو می کنم که
ای کاش عشق را
یافته باشد
دیدن همکارای قدیمی خوب بود
یکی ازدواج کرده بود
یکی بچه دار شده بود
یکی طلاق گرفته بود
ولی یکی
دیگه هیچ وقت نیست
کسی که تمام این سالها به یادش بودم
همیشه همونجوری منظم و جدی تصورش می کردم
نمی تونم رفتنش را باور کنم
شیفت عصر که می شدیم تا می رسیدم خونه تلویزیون را روشن می کردم
و مامانم هم هر روز میگفت
مهرداد اول مشقاشو می نویسه بعد میشینه پای تلویزیون
منم تو دلم به مهرداد بد و بیراه می گفتم
مهرداد یه مهندسی الکی از دانشگاه آزاد گرفت و مغازه دار شد
منم اینی شدم که هستم
-دارم!همین الان خاطره شد
هر شب
وقتی از کنار پارک رد می شدم
زیر چشمی به نیمکتی که
خانه موقت پدر و دختری شده بود
نگاه می کردم
دختر بچه هفت هشت ساله بود و
با مانتو و مقنعه مدرسه ,
روی دفتر کتابش خم می شد و
مشقش را می نوشت
پدرش برای فرار از نگاه کنجکاو رهگذران
سر خودش را به چند تکه اثاثی که داشتند گرم می کرد
نمی دونستم چه داستانی دارند و
به خاطر روحیه ضعیفی که اون روزا داشتم
فکر می کردم کمکی از دستم بر نمیاد
و بهتر است کنجکاوی نکنم
و دورادور غصه می خورم
روز به روز بیشتر درگیر مشکلات خودم می شدمبعضی شبا اینقدر تو فکر بودم که
سرم را بالا نمیاوردم و اصلا نمی دیدمشون
تا اینکه یه شب نگاهم افتاد و نیمکت را خالی دیدم
امروز که از کنار اون پارک رد شدم
به دختر جوانی فکر کردم
که 14 سال پیش
شبهای سردی را
در این پارک صبح کرد
شاید دلتنگ همسرش بود