سال شصت و سه یا چهار بود مهمون داشتیم خاله اینا و دکتر ... شب خونمون بودند آقایون تو هال تخته بازی می کردن ما هم تو اتاق سلطان و شبان می دیدیم منم طبق عادت همیشگی پای تلویزیون دراز کشیده بودم و خوابم برده بود یهو از خونه همسایه جیغ و داد اومد همه رفتیم بیرون
خبر شهادت پسر همسایه را آورده بودند تو همون چند دقیقه تمام صورت مادرش زخمی و خونی شده بود و بعد غش کرد شوهر خاله به دکتر اشاره کرد که یه کاری بکنه دکتر هم خیلی بی تفاوت گفت غش کرده دیگه
امروز که رفتم مطبش داشت چرت می زد پیر شدنش از زیر ماسک هم پیدا بود پدر و شوهر خاله از دنیا رفتن و نمی دونم اگه بودند کدوم پیرتر بودند
همونجوری که داشت درباره بی خطر بودن غده می گفت یاد خاطره ی اون شب افتادم و بیشتر ترسیدم ولی فعلا مجبورم نظرش را قبول کنم
این یک هفته تنهایی بهم یادآوری کرد اگه بمیرم برای هیچکس مشکلی پیش نمیاد هیچکس بهم نیاز نداره و به عبارتی دیگه دلواپسی ندارم و هر وقت بخوام می تونم برم فقط یکم دلتنگ میشن که اونم به مرور عادی میشه همونطور که من به غم نبودن پدرم عادت کردم هر وقت دلتنگ میشم گریه می کنم و برمی گردم به زندگی
پس دیگه از این غده ی رو گردنم نمی ترسم فعلا فقط نازش می کنم ولی لمس یه برآمدگی زیر پوست واقعا حس بدیه
من که شهامت ندارم تمومش کنم شاید اومده کمکم کنه
مرغها تو لونه شون تکون می خورند و صداش میاد
همسایه بغلی تو حیاط راه میرن انگار تو حیاط ما هستن
باد درختها را تکون میده و برگها را می کشه به ایرانیت انگار یکی داره یواشکی راه میره
گربه رو ایرانیت راه میره انگار یکی از در اومده بالا
حالا بین این همه صدا اگه دزد هم بیاد من از کجا تشخیص بدم و احساس خطر کنم؟
لعنت به فستینگ لعنت به دل دردپریودی
من که امروز این همه کالری سوزوندم چرا باید گرسنگی بکشم اصلا این فستینگ چی بود یاد گرفتم و دیگه ول نمی کنم این چه وسواسیه که رو وزنم گرفتم
بیکاری اینجوریه:
طبق عادت دستمو برم بالا سرم و با انگشتام رو دیوار ضرب گرفتم از صدا معلومه دیوار پوکه بقیه قسمت های دیوار می زنم این صدا را نداره
میرم پشت دیوار که میشه اون اتاق را بررسی می کنم و تو مسیر به همه دیوارها می زنم و فقط اون قسمت صداش اینجوریه
8 صبح شنبه هایده گوش میدم
فقط ۳ کیلو اضافه وزن و چند سانت اضافه شکم زندگی را برام زهرمار کرده و تمام مدت ذهنم درگیره چرا نمی تونم با خودم کنار بیام
قرار بود تو این سفر فکرای جدی کنم کتاب بخونم فیلم ببینم گوشی را مرتب کنم زبان بخونم کارهای سال آینده را شروع کنم و کلی برنامه ریزی های دیگه
ولی بدون هیچ استرسی همه ی کارها را موکول کردم به زمان برگشتن به تهران و در این مدت گشتم و راه رفتم و به عشقم فکرکردم
,این زندگی که به هیچی بنده ارزش دل ضعفه نداره پس میرم یه چیزی می خورم
۱۰۰ گرم اضافه داشتم دامنمو در آوردم فرقی نکرد تاپمو در آوردم ۴۰۰ گرم کم شد و بالاخره عدد مورد نظر بعد از چند ماه رویت شد
امروز به خودم پلو جایزه میدم که ۵ روزه نخوردم
نمی دونم این سردرد از بی خوابی های این چند روزه یا از گرسنگی
۳ وعده است درست حسابی غذا نخوردم و فردا صبح اگه عدد مورد نظر را رو ترازو نبینم دیگه کم خوری را رها می کنم که دیگه داره زجر آور میشه
پی ام اس این دفعه به اعتماد به نفسم وحشیانه حمله کرده و سه روزه دارم خودمو له می کنم از بس از خودم ایراد می گیرم و در حال حاضر از خودم متنفرم و این برای من خودشیفته خیلی سخته
البته مطمئن نیستم خودشیفته باشم ولی وقتی دختر خاله ام یه فیلم برام فرستاد که با بچه های خودشیفته چطور برخورد بشه به خودم گرفتم درسته معلمم و اون فیلم برای برخورد با بچه ها بدردم می خورد ولی چرا فیلم درباره ی بیش فعال یا خنگ و شلخته نفرستاد
البته الان که پی ام اس بیچارم کرده دارم فکر می کنم شاید منو بیش فعال و خنگ و شلخته هم می دونه ولی فیلمشو پیدا نکرده یا خودشیفتگیم بیشتر حرصشو در آورده
خب الان از این دخترخاله ام هم متنفر شدم
امروز کدبانو شدم از صبح کار کردم حتی هم زمان با کلاس
لباس های روی بند را تا کردم گذاشتم تو کشو
ملافه ها را شستم
روی میز را مرتب کردم و جاشو عوض کردم
جارو کردم
یکی از کابینت ها را مرتب کردم
سرامیک ها را دستمال کشیدم
کیف فرار زلزله را سبک کردم و فقط وسایل ضروری موند داخلش
داخل ماکروفر که پرنون خورده شده بود را تمیز کردم و روش هم دستمال کشیدم
مبل بزرگه را سه گوش گذاشتم و یکی از دلایل خوشبختیم در زندگی جدید همینه
یخچال هم مرتب کردم
الان کوزه سفالی روی میز و دو تا گل سرخ داخلش شده خوشگترین نقطه ی خونه و نشستم نگاش می کنم
۳ روزه که تمام لباسهای زیر و رو را تحمل کردم و برای من که عادت به لباس پوشیدن ندارم خیلی سخت گذشته
زلزله چی بود این وسط
قبل خواب یه صدا و لرزه را حس کردم ولی از بس طبقه چهارمیا سر وصدا می کردن فکر کردم کار اونا بوده بعد مامان پیام داد که بیداری و فهمیدم که اونم حس کرده گفتم مامان طبقه چهارمیا بودن بعد رفتم سایت لرزه نگاری را چک کردم هیچی نبود بعد رفتم توئیتر و دو سه نفر نوشته بودن که لرزه را حس کردن فهمیدم لرزیده ولی با ریشتر کم
به مامان پیام دادم هیچی نبوده از قبل هم گفته بودم که امشب دیگه نمیام پایین بخوابم
قبل خواب چند بار با خودم گفتم دستشویی چون گوشه ی امن خونه را پیدا کردم کنار در دستشوییه و می خوام اینقدر با خودم بگم که ملکه ی ذهنم بشه و موقع خطر مغزم بدونه چیکار کنه به خواهرم و گردو هم سفارش کردم اسم گوشه ی امن را مرتب تکرار کنند
بالاخره خوابیدم و بزرگترین نعمتی که از دنیا گرفتم همین خواب راحت و سنگینه
صبح سایت را چک کردم و سه بار بالای ۳ ریشتر لرزیده و من هیچی نفهمیدم و شاید ۵ ریشتر هم میومد نمی فهمیدم
به هر حال هنوز زنده ام و صبح امروزم دیدم بقیه اش مهم نیست
رژیم سالم خواری و گیاه خواریم داره به مرز مسخرگی میرسه
در یخچال را باز می کنم و هر چی میاد دستم خورد می کنم و یا سوپ می کنم یا با یکمی روغن میپزم و انصافا خوشمزه میشه
خیلی سعی می کنم اسیر احساسات معلمی نباشم ولی ماجرای روز معلم و پیامها و ابراز محبت ها بارها اشکمو در آورد و بالاخره به این نتیجه رسیدم ماموریتم تموم نشده و همچنان باید این راه را تو دو تا مدرسه ادامه بدم
از پریشب تا الان دارم جواب پیامهای تبریک را میدم ولی حسن ختامش اس ام اسی بود که تبریک گفته و نوشته همکار عزیز و چون پیش شماره اش عجیب بود سرچ کردم از کردستان بود کسی که نه تلگرام داره نه واتساپ و واضحه که جوابش را ندادم ولی فکرم مشغوله
چند روز پیش هم یه خانم زنگ زده فامیلی منو میگه موبایل منم گرفته ولی میگه تو قطار کاشان همسفر بودیم و چند دقیقه طول کشید تا یادم بیادکه هیچ وقت به همسفرای قطار شماره ندادم بعد تمام قطارهایی که سوار شدم یادم بیاد و اینکه اصلا هیچ وقت تو قطار کاشان نبودم و بعد تعجب کنم پس چرا داره اسم منو میگه و البته به صداش می خورد مسن باشه و قصد مزاحمت نداره و در نهایت گفتم همسفر شما نبودم و با یه علامت سوال بزرگ گوشی را قطع کردم
همش فکر می کنم به خاطر این تدریس مجازی کوفتیه و حالم داره بهم می خوره از اینکه شماره ام دست همه هست و دلم می خوادسیم کارتو بشکنم و برای همیشه از دنیای مجازی محو بشم
دلم غار تنهایی می خواد
امشب باید تصمیم بگیرم برنامه سال دیگه ام چی باشه که فردا به مدیر اعلام کنم ولی نشستم ناهید گوش میدم این مرض بی خیالی چیه من گرفتم
همه ی کارها را در یک ساعت انجام دادم و همچنان آهنگ مرتضی را گوش دادم و مغزم دیگه حاضر نبودحتی یه لحظه به گذشته فکر کنه
برای متنی که مدیر برای مسابقه خواسته بودبا عجله یه چرت و پرتی نوشتم و به ریش اون همکارهایی که از رو فضولی چند کیلوبایت را حروم اون عکس کردند خندیدم
از دخترهای مهربونه فامیله و واقعا حس خوبی میده بهم و از معدود آدمهاییه که واقعا دوسشدارم
عکس منو دیده اومده دایرکت و نوشته که دلتنگه و ازم تعریف کرده و ... منم جوابش یه پیام صوتی دادم و تشکر کردم و ابراز دلتنگی و ...
تا اینجا همه چی خوب و عادی بود تا اینکه یادم افتاد داداشش مجرده
و دومین زنش را طلاق داده و چشام گرد شد از ترس
اینقدر که از پسرهای طلاق گرفته ی فامیل و خانوادشون می ترسم از مارمولک نمی ترسم
تا حالا هیچ کدوم هم هیچی نگفتند و احساس می کنم این توهم و بیماری من باید معالجه بشه
از این به بعد استوریامو هاید می کنم نبینه
همینقدر تلخ و مسخره شدم
۴۴ ساعته که هیچ کاری نکردم
خرید کردم
۶ تا پیتزای خوشمزه درست کردم
یه کتاب تموم کردم
هزار تا پادکست گوش کردم
خونه را مرتب کردم
و کلی کار خرده ریز دیگه
ولی از نظر خودم کاری نکردم چون کارای برنامه روزانه ام نبوده
چرا به خودم سخت می گیرم و چرا بازم به اون رضایتی که می خوام نمی رسم
امروز هم با شعار مرده شور این زندگی را ببرند شروع می کنم و دیگه فکر نمی کنم از این بدتر نمیشه چون میشه
اولش ترسیدم بعد غمگین شدم و لحظه لحظه ی زندگی مثل فیلم از جلو چشمم گذشت
الان دلیل خیلی از اشتباهات و کارهای عجیبم را می دونم
از این به بعد بیشتر مراقب خودم هستم
بازم ماجرای غصه خوردن و غذا نخوردن
تو 48 ساعت گذشته فقط یه نصف نیمرو خوردم ولی اینقدر هله هوله خوردم که از گرسنگی نمیرم
میگم دیگه بریدم می خوام بزنم بیرون
به نظرت یه پرونده... درست کنم؟
میگه دیوونه شدی؟ میگم دیگه آره
میگه الان نمی تونم جواب بدم صبر کن فکر کنم و با یکی از دوستام که اطلاع داره صحبت کنم
میگم اصلا همین که تونستم به یکی رنجم را بگم راحت تر شدم
میگه عجله نکن
میگم یادته گفتی بیا الان رسیدم به همون نقطه
میگه میفهمم و هر کاری بتونم می کنم
تو دلم میگم خیلی وقته یاد گرفتم هیچکس در مقابل مشکلات من هیچ وظیفه ای نداره و این خودم هستم که باید جور همه چی را بکشم پس معطل تو هم نمی مونم
کاش تمام این تحولات درونی ام موندگار باشه شاید یه تکونی به خودم بدم
از اونجا که امروز همه چی را به جهنم حواله می کنم فهمیدم تاریخ پرپر شدن نزدیکه
هیچ تست و آزمایش پزشکی اینقدر دقیق نیست
همه چی دست به دست هم داده که بیشتر حالم گرفته بشه و من همچنان مقاومت می کنم
این دفعه هرچقدر هم هوا آلوده باشه نگران سلامتم نیستم
فوقش می میرم خب مگه جور دیگه نمی میرم
زودتر می میرم؟من که خودم می خواستم این کارو بکنم
پس تعطیلی را خوش می گذرونم
میگه امروز وقت گرفتم از ماری برای فال قهوه تو هم بیا بریم
اول فکر می کنم به پول فال
بعد فکر می کنم به فال قبلی
مگه ماری چی گفت که خودم ندونم؟
بعد میرم سایت کنترل هوا را چک می کنم هوا چقدر افتضاحه
امروز دو نوبت باید برم بیرون به کارام برسم حالا رفتن تا آرایشگاه ماری هم اضافه بشه
پس نه فال نمی خوام
خودم می دونم که تا سه نوبت..... و یه آقایی.....و یه خانمی...... و یه سفر..... و یه پولی.....و یه بیماری......
بغضی که تو گلوم مونده داره خفه ام می کنه
هر آگهی ترحیمی می بینم میگم خوش بحالش از این زندان آزاد شد
البته زندان تن منظوره وگرنه حیفه آدم این بهشت برین را از دست بده!