وسط مهمونی همه داشتن درباره سفرهای من صحبت می کردند که شوهر عمه گفت تو تلگرام یک کانال دارم که مناسب شماست کلی اطلاعات خوب میده از جاهای دیدنی جهان
یه پیام به من بده تا برات فوروارد کنم منم که سابقه ی این پیرمرد را می دونم که دنبال یه آدم بیکار و هم صحبت می گرده که چیزایی که براش جالبه را توضیح بده و نشون بده گفتم آی دی کانال را بدید خودم پیدا می کنم و همونجا پیدا کردم تا خیالش راحت شد حالا آی کاناله چرت و پرت میذاره آی چرت و پرت میذاره ولی جرات ندارم پاک کنم می ترسم مهمونی بعدی یفه ام را بگیره و بپرسه فلان چیز را دیدی تو اون کانال چون همینقدر پیگیره
چین این شوهر عمه ها
متاهله و یک بچه دو ساله داره
با یک مرد متاهل و بچه دار دوست داره
از شوهرش ناراضیه چون غده
از دوست پسرش ناراضیه چون زیاد قرار نمی ذاره برای س...
از من ناراحته چون نصیحتش می کنم
حالا عکس شوهرش را استوری کرده تولدش را تبریک گفته نوشته همه جهان را در پیراهن مردانه تو خلاصه می کنم
کار بدی می کنه؟
نه اتفاقا لیاقت آقایون دقیقا همچین زنی است
مامان از مراسم سالگرد ...تعریف می کرد و گفت تو که نیومدی بعد یهو شروع کرد به صحبت درباره پسر فلانی
باید بهش می گفتم دقیقا به همین دلیل نیومدم
آدرس یک باغ رستوران را استوری کرده بود
نوشته بود اتوبان ذوب آهن و تصور کردم خاطره ی اون جمعه هایی که تو بچگیم از اون مسیر می رفتیم زرین شهر و باغ بادران و ...
نوشته بود کنار گذر شهر ابریشم یاد باغ ابریشم افتادم و آخرین سالی که اصفهان دانش آموز بودم و رفتیم اونجا اردو و خاطرات گنگ یک فیلم دیدن وسط اردو
نوشته بود کلیشاد یادم افتاد به کسی که مال اونجا بود
استوری ورق خورد ولی من بین خاطرات شیرینم گیر کردم
رفته بودیم کوه
آقاجون گل سنگ نشونم داد و وایساد به خوندن گل سنگم چرا یادم نمیاد صدای خوندنش چطور بود
بعضی وقتا فکر می کنم هیچ وقت همچین کسی تو زندگیم نبوده و همه چی فقط یک خواب شیرین بوده
دختر خاله ام ویدئوی که نوه ی عمه ی پدرم گذاشته را لایک کرده و مغزم سوت کشید وقتی فهمیدم اینا همدیگه رو فالو می کنند
دارم فکر می کنم این دو نفر کلا چند بار تا حالا همدیگه رو دیدند
آخرین بار که دیدند حدودا ۲۰ سال پیش و در یک مجلس ختم بوده و اون موقع دخترخاله ی من یه بچه ده دوازده ساله بوده و نوه ی عمه ی پدرم یه خانم جوون بوده که یه بچه ی کوچیک زرزرو داشته و احتمالا نگاه هم بهم نکردند و خلاصه ارتباط بی ربط فامیلهای ما در اینستاگرام روز به روز گسترده تر و ترسناکتر میشه
هایدا مدتی بود سقف سفارشش را گذاشته بود ۷۰ تومن و زیر این مبلغ را نمیاورد دو سه بار سر همین بیخیال ساندویچ شدم و حالا قیمتا جوری شده که همون سفارش میشه ۸۰ تومن و من سعی می کنم در این زندگی نکبتی دلمو به همین چیزا خوش کنم و بخندم به ریش این روزگار تا از پا در نیام
عینک نزدم چشمام خوب نمی بینه گریه هم می کنم بدتر
ناخنامو کوتاه کردم سایز انگشتام از دستم رفته و هر چی می نویسم پر اشتباه تایپیه تنها موضوع خوشحال کننده اینه که مژه هامو برداشتم و میتونم راحت گریه کنم
و هیچ وقت هیچ اتفاقی را جدی نگرفتم و زندگی هم تا تونسته باهام شوخی کرده
همساده شورتیمون اگه از این خونه بره افسردگی شورتی می گیرم از بس شورتهاشو لب پنجره دیدم
خب کثافت چرا همه باید شورت های ردیف شده تو رو ببینند
رنگ های امروز سرخابی،قرمز،سبز همشون هم از این جینی پونزده تومنیا
آدامس موزی هایی که ۲۵ مهر گم شده بود هفته پیش زیر مبل ها پیدا شد
شلخته ام که این همه وقت زیر مبل را جارو نکردم؟
زن سعدی ام که فرصت نمی کنم به زندگی ام برسم؟
جوون عزیزم و حاضر نیستم کار سنگین بکنم؟
اصلا همش هستم مهم اینه خوشم با خودم
از وقتی دیدم یکی از مسئولین یکی از مهمترین کتابخانه های ایران اونجوری دود قلیون را از دماغش میده بیرون توقعم نسبت به خیلیا کمتر شده
مملکت دوزاری
تاثیر ازدواج خواهرم بر من اینجوری بوده که هر وقت می خواد بره مهمونی خونه فامیل شوهر یادم میفته مجرد بودن چقدر خوبه
آخرین روز ۴۶ سالگی ام یکی از هیجان انگیز ترین روزهای زندگیم شد
و من همچنان در تعجبم از دل و جسمی که با بالا رفتن عدد سن روز به روز جوان تر میشه
فال این هفته میگه
«از دوستی مدتهاست بی خبرید اما مدام به او فکر می کنید، بیش از این وقت تلف نکنید با او تماس بگیرید او هم منتظر تماس شماست»
ولی مغزم میگه به اعصابت گند نزن