دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

بارون اصفهان خیلی چیزا را با خودش شست و برد 

بعد قدم زدن زیر اون بارون یه آدم دیگه شدم 

نشد بیایی عاقبت 

رضا ملک زاده

همه چیز می تواند مرا خوشحال کند، اما هیچ چیز نمیتواند غم مرا ببرد.

هانریش بل

به اینا میگم با اونام 

به اونا میگم با اینام 

و از دست همه راحتم


طبق یک مقاله پزشکی خوردن هر هات داگ ۳۶ دقیقه از عمر ما را کم می کند 

پس هفته ای یک عدد هات داگ در سال ۲۸ ساعت از عمر ما کم می کند که خیلی کمتر از چیزی است که فکر می کردم 

ولی هیچ مقاله ای نمیگه لذت خوردن همون هات داگ چقدر به عمر اضافه می کنه و غصه خوردن کاهو کرفس و بروکلی چقدر از عمر کم می کنه 

اصلا وقتی من پیر شدم خودم حاضرم این ۲۸ ساعت هایی که هر سال قراره از دست بدم را دو دستی تقدیم عزرائیل کنم و خلاص بشم

خلاصه که هر کی یه روضه ای می خونه تا خوشی های این دنیا را زهرمار ما کنه 

بهترین دانش آموزم سه روز بود غیب شده بود نه کلاس میومد نه تکلیف می فرستاد نه به تماس های مدرسه جواب می داد خودم بهش پیام دادم دیدم از دیروز آنلاین نشده و امیدی نداشتم جواب بده وقتی دیدم پیامم تیک آبی خورد بعد مدتها دلم از ذوق لرزید. جواب داد مشکلش را گفت ،راهنماییش کردم و قرار شد با وجود اون مشکل از شنبه بیاد سر کلاس 

خودم فکر نمی کردم اینقدر عاشق بچه هام باشم 

 حتی اکبرجوجه هم زورش بهم نرسید 

همش میرم اون آهنگ افغانی که فرستاده را می بینم و بیشتر از ابراز علاقه اش عقم می گیره 

این دنیا که نفهمیدم ولی امیدوارم در دنیایی دیگر به جواب این سوال برسم که چرا کسی که دوستم نداشت را دوست داشتم و چرا کسانی که دوستم داشتند حالم را بهم می زدند و چرا هر کی دوستم داره اینقدر پیگیر و ول نکنه 

کجای کار من یا این دنیا ایراد داشت که این سرنوشتم بود 

من اگر تا ۷۰ سالگی هم سرحال بمونم فکر کنم کافی باشه بعد اون دیگه میرم خانه سالمندان ولی تا اون موقع بیست و چند سال مونده و تو این سالهای باقیمانده با فرض اینکه زنده باشم و همین جوری سر حال بمونم که فرض محاله و سالی دو سه تا مسافرت توپ بتونم برم نهایتا ۴۰-۵۰ تا سفر دیگه بتونم برم و این خیلی کمه خیلی کم 

امروز علاوه بر تمام درگیری های ذهنی و فکر و خیال هایی که دارم این فکر هم اضافه شده ، دیروز که کیفم را خالی کردم آدامس موزی ها را کجا گذاشتم

همکاری که بچه دار نمی شد روزهای آخری که اونجا کار می کردم خبر بارداریش را اعلام کرد چند وقت بعدش می دونستم دخترش بدنیا اومده ولی دیگه همکار نبودیم و کم کم تماس ها قطع شد و ازش بیخبر بودم.امروز در شاد عکس پروفایلش را دیدم یه دختر بچه که مقنعه سفید سرش کرده و یه گل کوچولوی صورتی کنار صورتشه 

چقدر از دیدنش ذوق کردم

صبح روز تعطیل بیدار شویم برای همسر صبحانه درست کنیم . قرمه سبزی را بار کرده لباس های همسر را اتو کنیم .با همسر برویم تره بار برای پر کردن شکم در طول هفته ،خرید کنیم .سبزی پاک کنیم و ترشی درست کنیم بعد خوردن قرمه سبزی قبل از خواب ظهر به همسر سرویس بدهیم.  بعد از خواب یک دست دعوای توپول بکنیم و برای رفتن به خانه پدر همسر آماده شویم در مهمانی عین عاشق و معشوق ها رفتار کنیم. بعد شستن ظرفهای مهمونی برگردیم خونه و به خاطر داشتن زندگی چنین جذاب و هیجان انگیزآرزوی مرگ کنیم

عشق لحظه‌ی کشف دارد. نمی‌شود فراموشش کرد. حتی اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه‌ی کشفش مثل زخم تازه خون می‌آید. تا یادش می‌افتی مثل این‌که همان موقع خودت با کارد زده‌ای توی قلب خودت 

عباس معروفی

 با پدرش اومده بود تهرانگردی و عمیقا بهش حسودیم شد

«دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه تر شد »

این آهنگ را در تاریک ترین روزهای زندگی ام گوش می کردم

 اسفند بود ،راه می رفتم و فکر می کردم ،به مشکلاتم ،بلاهایی که سرم اومده بود و کسانی که چقدر اذیتم کرده بودند ولی ته دلم خوشحال بودم که از اون جهنم نجات پیدا کردم و به روزهای خوب آینده امیدوار بودم 

الان همون آینده است آهنگ را گوش میدم و خوشحالم که حتی از اون امید هم رها شدم 

تور قبلی یه آقایی همسفرمون بود تقریبا چهل ساله با موهای کم پشت نا مرتب انگار بیدار شده بود شونه نکرده بود .خیلی اتو کشیده نبود  و تیپ ساده مردونه داشت

تمام اون چند ساعت با هیچکس حرف نزد 

الان یه تور دیگه عکساشون را گذاشته همون آقا با همون تیپ یکم دورتر از جمع تو عکسها مشخصه 

حتما تنهاست حتما ارتباط گرفتن براش سخته شاید خجالتیه 

داستان ساختن من شروع شد 

کاش تو همین تورها بختش باز بشه و تو عکسای بعدی کنار یه دختر باشه

سی و چند سال پیش هفته آخر شهریور کوچ کردیم به این شهر و همین خونه 

اون موقع خونه یه بوی خاصی می داد عجیبه همون بو را الان حس کردم و حال و هوای اون روزا زنده شد 

انچوچک

شهریور خیلی شیرین از چیزی که فکر می کردم گذشت ولی درباره مهر نظری ندارم هر جور بگذره خوبه چون دیگه مشغله دارم و دنبال سرگرمی نیستم

ادای زوج های خوشبخت را در بیاریم و کثافت کاری های همسر را لاپوشونی کنیم

خانمه یه ۵ تومنی داد به راننده تاکسی و منتظر موند. راننده چیزی پس نداد .خانمه گفت بقیه کرایه؟ راننده گفت ۵ تومن میشه .خانمه گفت ۳ تومنه .راننده گفت اوه ۲ ساله که شده ۵ تومن. خانمه با تعجب  نگاه کرد

اصحاب کهف حتما همین شکلی بودند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سه کنج گذاشتن میز باعث شده پایه اش فرو بره تو دیوار و یه شکاف گنده درست شده 

اگه همسر سابق بود خون به پا می شد ولی الان شکاف را نگاه می کنم و میگم عه نگاه دیوار خراب شده همین 

دیواره،رنگه،گچه،آجره،جون آدمیزاد که نیست که به خاطرش حرص بخورم بعدا هم خونه رنگ میشه و درست میشه یا دوباره میز را سه کنج میذارم و پیدا نمیشه 

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست 

ستار


اون همکارمون که خانمش توپولی و خوشگل بود و اینم مثلا عاشق زنش بود امروز تو باغ سپهسالار داشت برای یه دختر جوون کفش می خرید.

شاید همسرش را طلاق داده  


یه جوری غیب میشن آدم نمی فهمه از کرونا مردن یا ازدواج کردن

آقاهه تو داروخانه هی برمی گشت نگاه می کرد انگار منتظر بود من برم منم کنجکاو شدم مگه چی می خواد بگیره و اسم قرص را که گفت تازه فهمیدم چرا 

ولی واقعا از رو ظاهر نمیشه قضاوت کرد!

میگه ناراحتم تو نمیذاری از ... شکایت کنم می بینی چه اتفاقی برای من افتاده ولی اکی هستی 

گفتم چی میگی تو ، دیروز اومدم خونه گریه کردم 

در حالی که اومده بودم خونه فقط به آلبالوپلویی که نشد بخورم فکر می کردم 

خب من که دعوا را ندیدم ولی اسم آلبالوپلو را تو منو دیدم 

همینقدر شکمو و بی تفاوت 

 خنگی اگه آدم بود شبیه زن ... بود

 دسته گلی نیست که شوهرش به آب نداده باشه و این هنوز قربون صدقه اش میره 

آخ آخ اگه یه روز بفهمه شوهره با .... رفیق بوده 

اگه بفهمه پولا چه جوری به باد رفته 

بفهمه ... 

شایدم وفاداری این شکلیه و من تصوری ازش ندارم 

شاه ،بی بی ،سرباز 

ولادیمیر ناباکوف

هر استوری می ذاشتم میومد زبون می ریخت منم وسط دایرکت دادناش یه عکس زشت از خودم گذاشتم وقتی دید هم سن مامانشم نوشت سلامت باشید و چند تا گل هم فرستاد و دیگه لال شد 

می پرسه کی بر می گردی و یادم میفته تو اون شهر خاکستری هم دلخوشی هایی دارم و باید از این بهشت دل بکنم

موش ها و آدم ها 

جان اشتاین بک

موش ها و آدم ها 

جان اشتاین بک

مامان که نبود اصلا نگران تنهایی من نبود نه خودش اومد نه دعوتم کرد حالا نگران خواهر کوچیکس که نکنه با وجود همسرش بازم به خاطر نبودن مامان احساس تنهایی کنه 

اینکه من قوی هستم و به تنهایی عادت کردم یا بقیه منو اینجور می بینند یا ازم لجشون میگیره و فکر می کنند اون که همش بیرونه به جهنم که تنهاس یا شوهر ندارم پس جز آدمیزاد حساب نمیشم و اینکه از هیچکس نباید توقع داشته باشم یا هر چی دیگه یه طرف ماجراس اینکه دیگران معرفت و شعور ندارن طرف دیگه ماجراس 

عمه بزرگه وقتی مامان نیست حتما بهم زنگ می زنه و احوالمو می پرسه قبل کرونا که دعوتم می کرد و البته من نمیرفتم ولی محبتش به دلم می نشست 

۷ نفر آدم بزرگ و بچه نشستیم تو پیکان . مامان و آقاجون رفتن چهارشنبه بازار برای میرزا قاسمی گوجه بادمجون بخرن.خواهرزاده ام رو پای من نشسته و شیطونی میکنه.یه پیرمرد اونجا بساط کرده .نشونش میدم و میگم اگه شیطونی کنی میرزا قاسم میاد می خوردت.بچه به پیرمرد نگاه می کنه و ساکت میشه.تو جنگل نور می چرخیم یه جای خلوت پیدا کنیم .بساطمون را پهن می کنیم .مامان بادمجونا را روی پیک نیکی کباب می کنه می ندازه تو سینی. آقاجون پوست می کنه. من با خواهر کوچیکه و خواهر زاده ام توپ بازی می کنم.دامادمون طبق معمول با دهن باز خوابیده و خر و پف می کنه .گوشت کوب یادمون رفته ببریم آقاجون با لیوان دسته دارش بادمجونا را می کوبه.بعد ناهار خواهر بزرگه ظرفها را تو آبخوری سیمانی جنگل می شوره و میذاره تو سینی که دست منه .بعد چای با آقاجون تخته بازی می کنم.صدای تاس میپیچه.می بازم. سوار ماشین میشیم.ضبط روشن میشه.سیاوش شمس می خونه: برقص الهه ی ناز همیشه شاد و طناز 

.می رسیم به خونه ای که اجاره کردیم.میرم کنار ساحل .غروب شده و طبق معمول یه غم بی دلیل تو دلمه و خبر ندارم که بعدا برای ثانیه به ثانیه اون روز چقدر حسرت می خورم 

میگم مگه پدر مادرت واکسن نزدند میگه نه ما واکسن نمی زنیم 

تو دلم میگم آره واقعا حیف واکسن که خرج تو تاپاله بشه

یه خبرنگار درباره بلایی که کرونا سر خودش و خانوادش آورده و باعث فوت پدرش شده توییت زده و مردم توییت های قبلی‌ش که آمار کرونا را مسخره کرده و بقیه ماله کشی هاش را آوردن کردن تو چشمش 

توییتر جای عجیبی است 

کرونا بیماری عجیبی است 

روزگار عجیب است 

منم عجیبم که همچنان این چیزا برام عجیبه 

اون روزایی که ۵ صبح بیدار می شدم و کارامو می کردم ده لایه لباس می پوشیدم بچه طفلک را از خواب بیدار می کردم می شوندم پا کارتون تلویزیون تا خوابش نبره   ۶ صبح از خونه می زدم بیرون تا به سرویس برسم  تو مسیر خونه تا ایستگاه تو تاریکی زمستون بدنم می لرزید که یکی از این معتادا که سر صندوق صدقه است خفتم نکنه در حالی که همسر بی غیرتم تو خونه خواب بود  یک ساعت و نیم تو اون اتوبوس قراضه ها چرت می زدم زر زر هم سرویسی که بغل دستم نشسته بود را تحمل می کردم به راننده سرویس بچه زنگ می زدم ببینم گردو را سوار کرده یا نه تو اون سرما و سوز گدا کش اون خراب شده خوابالو از سرویس پیاده می شدم و مثل سگ می لرزیدم تا سرویس بعدی بیاد باید اون سرمای چند درجه زیر صفر اون بیابون را تحمل می کردم سوار سرویس بعدی می شدم تا برسم مدرسه حالا شوفاژ مدرسه خاموش بود یا آب قطع بود ظهر خسته و بی اعصاب ساعت ۳ بر می گشتم خونه باید تند تند خونه را مرتب می کردم که غرغر شوهر وسواسی را تحمل نکنم به درس های بچه باید می رسیدم هزار جور حساب کتاب باید می کردم که با وجود یه همسر گردن کلفت چطور از پس کادو فلان مهمونی بر بیام یا چطور برای عروسی فلانی لباس بخرم شبم با مرتیکه دعوام می شد و با گریه می خوابیدم و فرداش دوباره روز از نو روزی از نو  

هیچکس اون روزای منو ندید و درک نکرد اون موقع هم یه عده حسرت زندگی ام را می خوردند الان که دیگه همین راحتی نداشته ام خار تو چشماشونه و خاک بر کسی که حسرت زندگی دیگران را بخوره

به ماسک اعتقادی ندارند 

واکسن نمی زنند 

کارت واکسن جعل می کنند