اون فضولهایی که براشون سواله من خرج سفرامو از کجا میارم کجان ببینند پنج شنبه جمعه هام چطور میگذره
وقتی بدنیا اومدم قرار بود همه چی خوب باشه و چهل ساله به زندگیم .... شده
این نوزاد جدید فامیل تو بدترین روزها بدنیا اومده و امیدوارم سرنوشتش مثل من چپکی بشه
فکر کنم دوستام هنوز منتظرن من برنامه سفر مازندران را ردیف کنم و ناهارهای جمعه های آخر ماه و ...
میدونم بعدا هم شاکی میشن پس چرا نرفتیم!
یه روز 8 صبح به من پیام داده که فلانی بیداری بهت زنگ بزنم یه کار مهم دارم منم کلی نگران شدم و گفتم آره بیدارم و زنگ زده و کلی درددل که میخوام از شوهرم طلاق بگیرم و اینجوری و اونجوری منم که میدونستم دردش چیز دیگس و به خلطر دوست پسر جدیدش این تصمیممو گرفته بهش گفتم این کارو نکن و ....
دوباره یه شب جمعه پیام داده شوهرم افتاده به منت کشی و نمیدونی داره چیکار میکنه ولی من اصلا نمیتونم تحملش کنم
منم دوباره نصیحتش کردم که کوتاه بیا و ....
حالا دیروز که درباره دزدی کیفم تو گروه حرف زدم حاضر نشد در حد یه همدردی دو کلمه ای وقت بزاره و چیزی بنویسه
البته من همین چند روز پیش تصمیم گرفتم دیگه سنگ صبور نباشم و اگه بازم میخواست درددل کنه حتما بهش میگفتم که نمیتونم گوش بدم و حالا یه دلیلی هم میاوردم که ناراحت نشه
ولی کلا میخوام بگم آدما اینجورین و ارزش ندارن براشون وقت گذاشته بشه
و البته به زودی از اون گروه هم میزنم بیرون چون میخوام دایره دوستامو محدود تر کنم
فعلا که در سه ماه گذشته با هیچ دوستی رفت و آمد نداشتم و حتی یک ماه گذشته تلفن هم نکردم و فقط یه دوست مونده تو تلگرام
از گروه های صمیمی تلگرام هم همین یکی مونده که به زودی میبندمش و خلاص
الان واقعا به هیچ دوستی نیاز ندارم و از هیچ دوستی هیچ خیری ندیدم که دلم خوش باشه
هروقت اینقدر پیر شدم که نتونستم با تنهایی کنار بیام میرم میشینم تو پارک و اونجا چند تا دوست پیرپاتال برای خودم پیدا میکنم
دیگه از هیچکس و هیچ چیز توقعی ندارم
دیگه به هیچی هم اعتقادی ندارم
نه خوبی میکنم نه بدی
نه محبت میکنم نه اذیت
نه میخندم نه گریه
یه کیف ازم دزدیده شده ولی انگار وسط جهنم رها شدم و دارم به برهوت دوروبرم نگاه میکنم
توقع ندارم اون دزد به سزای عملش برسه و دیگه منتظر نمی مونم که نتیجه کارای خوبمو ببینم
دیگه هیچی هیچی هیچی برام مهم نیست
خیلی حرفای دیگه تو دلمه که نمیشه بنویسم
اولین باره دزد چیزی ازم میبره
الان از همه میترسم از همه متنفرم از همه چی بدم میاد
دلم میخواد جیغ بکشم
پولهایی که گردو پس انداز کرده بود میخواستم ببرم بانک زیاد نبود ولی دلم میسوزه برای بچه ام
البته بهش نمیگم. ولی خیلی دلم میسوزه
از اینکه مجبورم تنهایی چند نقش را همزمان تو زندگی داشته باشم ناراضی نیستم و لی واقعیت اینه که خیلی خسته میشم روحی و جسمی
درسته که کم نمیارم و از پسشون بر میام ولی این همه کار نامربوط به مرور داره پیرم میکنه
خیلی ها میگن کارام شبیه مادربزرگمه و البته خودم معتقدم اصلا مثل مادربزرگم کدبانو و مردم دار نیستم!
و واقعیت تلخ اینه که مادربزرگم با اینکه تقریبا سالم بود وقتی هنوز 70 سالش نشده بود سکته مغزی کرد و از دنیا رفت
و البته عمر زیاد خاصیتی نداره چون مادربزرگ دیگه ام که کلابیخیال همه چی بود تا حدود 90 سال رفت و حدودا 10 سال آخرو زمین گیر بود
نمیدونم چی خوبه چی بده فقط میدونم ذهنم خسته است
یه خرس قطبی که زل زده تو چشمام گذاشتم بک گراند گوشیم و چقدربا هم گپ میزنیم
نیم ساعت پشت تلفن غر زد و از دست این و اون نالید و منم توییتر بالا پایین کردم و
هی گفتم چی بگم والا
ای بابا
آره دیگه
نه خب
عجب
و اون گفت و گفت و من خوندم و خوندم
اینقدر حجم بدبختی زیاد شده که دیگه حوصله هیچکس و هیچ چیزو ندارم
از فنگ شویی معجزاتی دیدم
من آخرش درباره پریودی و این تغییرات هورمونی یه کتاب مینویسم از بس عجیب غریبه لعنتی
بعضی وقتاش خیلی مهربون و عشقولانه تر از حالت عادی میشم و یکی میاد طرفم حسابی تحویلش میگیرم بعد طرف فکر میکنه خبریه تا دوره بعدی که سگ میشم و حوصله هیچکسیو ندارم و بدجور حالشو میگیرم و البته کمتر پیش اومده بفهمن دلیلش چیه و فقط گذاشتن به حساب دیوونگیم
مغزم سوت کشید وقتی دیدم خواهرزاده 16 ساله ام درباره فمینیسم مطلب گذاشته
فکر میکردم جز درس تو هیچ باغی نیست
و میدونستم بعضی اخلاقاش به من رفته ولی از این یکی بیخبر بودم
نمیدونم چقدر از من تاثیر گرفته شاید هیچی
همونطور که من از کسی نگرفته بودم
امروز از اون روزای تباهه
به خودکشی نرسم خیلیه
Benim sevgim göklere sığmadı
Yerde de kalmadı
Korudum hep dua ettim
Benim başka bir ricam olmadı
Sadece sev beni
Her gece gördüğüm o rüya gerçek olsa
این آهنگ زینت سالی رو گوش میدم میرم خیابون عثمان بی
تو کافه نشستم و از رفت و آمد آدمها و ماشینها فیلم میگیرم
استانبول شهری که دلم براش تنگ میشه
نشستم تا اول مهر وبلاگمو خوندم حالم از خودم بهم خورد
چقدر داغونم
چاق و بیحال و حوصله و افسرده
خب یه جاهایی هم ازخودم کیف کردم و کلی قربون صدقه خودم رفتم
ولی در کل باید یه تجدبد نظر بکنم
پی نوشت!: فقط 4-5 کیلو از وزن مورد نظر بیشترم منظورم از چاق کسیه که اراده نداره وزن اضافه را کم کنه حالا بگو 1 کیلو
تلگرام وصل نمیشه این فیلتر شکن اون یکی پروکسی هیچ کدوم فایده نداره خب چیکارش کنم گوشی را میندازم کنار
گوشیم پر شده باید واتساپ و وایبرو پاک کنم خب چی میشه پاکش میکنم
گوشیمو میوت کردم تماس مهمی را از دست نمیدم
تا هر وقت شب بیدارم هر کجا بخوام میرم هر چی میخوام میخرم هر چی میپوشم ناخنهاممو بلند میکنم موهام میریزه رو فرش
با غذام پیاز میخورم دامن زشتمو میپوشم موهامو صاف نمیکنم
با دوستم 3 ساعت تلفنی حرف میزنم هر عکسی بخوام پروفایل میزارم هر فحشی بخوام به مجری های تلویزیون میدم هر چقدر دلم بخواد کانال مستند میبینم آهنگای مسخره میخونم
رو مبل از خستگی غش میکنم کولرو خاموش میکنم پنجره هم میبندم هر مهمونی دلم نخواد نمیرم وقتی پریودم قیافه بق کرده تحمل نمیکنم شماره مو بدون ترس به هر کی بخوام میدم
و...............
مزایای تنهایی بیشتراز ایناست و عجیبه که بعضیاش حقوق اولیه هر زنیه که جامعه مرد سالار ازمون دریغ کرده
موقع رفتتن دیدم وسط چهارراه بین ماشینها بلاتکلیف ایستاده
مانتو مشکی پوشیده بود و موهای فر و مشکی از شال آبی رنگش زده بود بیرون
اول فکر کردم چرا رد نمیشه بعد به نظرم اومد حالش طبیعی نیست
موقع برگشت دیدم یکی گوشه چهارراه کنار در پاساژ کزکرده و خوابیده دیدم همون دختره جیگرم کباب شد
بهش گفتم چرا اینجا خوابیدی جایی نداری بری گفت نه
هیچی نگفتم چند قدم که اومدم پایین دیدم حالم خیلی بده ایستادم و خیابون را نگاه کردم نمیدونستم چکار میشه کرد
راننده های خطی نگاش میکردن مردم هم رد میشدن و فقط با تعجب نگاه میکردن
برگشتم پیشش گفتم می تونم برات کاری کنم؟ گفت نه برو
روی مچش جای تیغ بود و یه حلقه پلاتینی تو دست چپش
راننده تاکسی ازم پرسید حالش بده گفتم نمیدونم
دوباره ازش پرسیدم میخوای جایی ببرمت گفت نه برو و چشماشو بست نمیدونم چرا اصلا به ذهنم نرسید شاید گرسنه باشه
انگارخیلی خسته بود
راننده گفت باید زنگ بزنیم 123 اورژانس اجتماعی
نگران سرشو آورد بالا و ما رو نگاه کرد
دوباره ازش پرسیدم چیکار کنم صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت برو
به راننده نگاه کردم و بهش فهموندم کاری نمیشه کرد
گیج شده بودم
هدفونمو گذاشتم .ملت عشق را play کردم وبا حال خیلی بد ازش دور شدم
الان اومدم گریه میکنم چرا نتونستم براش کاری کنم
آهان اینو یادم رفت بگم
بایدبه خواننده وبلاگ احترام گذاشت منتها من اینجا با خودم حرف میزنم و با عرض معذرت کسی که حوصله میکنه اینا را بخونه رو اسکل میدونم و اونی که تفسیرش میکنه شنقل و اونی که به خودش میگیره دنگل
حالا خود دانید
همین تیله های رنگی بارها باعث شد که آدمهای شر و ور بیان نزدیکم ولی دیروزهمراه با دختر عموم باید لج دخترای فامیل که این ارث را نگرفتن در میاوردیم
همینجوری از رو مرض
پست 2400 به افتخار خودم که عشقم والا بوخودا
کودکانی که اینجا را میخونید و منو با مامانتون اشتباه میگیرید از همون راه که اومدید گورتونو گم کنید
نکبتا
"بزار بین من و تو دستای ما گلی باشه واسه از خود گذشتن"
طبق معمول حوصله ندارم برم مدرسه
دارم به sms دیشب فکر میکنم که هیچ احساسی ازش نگرفتم
بیشتر انگار از ترس عقوبت و عذاب وجدان بود
مسخرس
"تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم".
داشتم درباره غزاله علیزاده میخوندم که رسیدم به این جمله های وصیت نامه اش
اعتراف میکنم که ترسیدم
نکنه آخر داستان تنهایی و کوچ سبزم به اینجاها برسه
دوری از گردو شاید نابودم کنه
از مرگ نمیترسم به خودکشی هم زیاد فکر کردم ولی من دیوانه وار عاشق زندگی ام نباید داستانم تلخ تموم بشه
21 روز چقدر لازمه ولی فعلا هیچ انگیزه ای ندارم مرده شور این زندگی هم ببرند به حهنم چاق میشم وقتم تلف میشه فکر منفی میکنم و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه
اصلا 21 روز بزارم برای بدبخت تر شدن تا برم ته ماجرا شاید شرم از سر این دنیا کنده شد
دوست دارم ته ماجرا قاتل زنحیره ای بشم و برم تک تک آدمهایی که تو زندگیم بودن را ببندم به رگبار و خیالم راحت بشه
درسته ترسو هستم و دل رحم ولی خدا را چه دیدی شاید به اون مرحله از خشم رسیدم
چقدر دری وری میگم
بسه
خب هیچی روبراه نیست جز اینکه سلامتی دارم و پایی برای راه رفتن و قلبی برای شکستن و چشمی برای زار زدن و لبی برای غر زدن و شغلی برای جون کندن و سقفی بالا سرمه و نون و ماستی برای خوردن خلاصه به صورت کلی خوشبختم فقط این دل وامونده نمیدونم چه مرگشه که داره پر پر میزنه
دلم براش می سوزه چقدر اذیتش کردم تیکه تیکه شده
کاری نمیتونم براش بکنم
یه فکر مسخره و عجیب سالهاست اذیتم میکنه
اینکه .... طلسمم کرد وچند سال بعد هم که مرد و من موندم و این طلسم که شکسته نمیشه
شاید یه قورباغه بتونه کمک کنه!
میدونم حماقته
میدونم تن اون مرده تو گور میلرزه
ولی فکره دیگه میاد و میره
"به نظر می رسه کمی قبل برای اتکای زیاد روی عقل یک نفر را از خودت دور کرده ای اگه اینطوریه بهتره باهاش تماس بگیری
به شرطی که قلبت اینطور بخواد"
فال این هفته ی من !
و قلبم دیگه هیچطوری نمیخواد و فعلا در وضعیت به جهنم به سر میبره و چقدر راحتم
یه خانم و آقا تو کوچه با صدای بلند و خیلی گرم و آشنا سلام و احوالپرسی میکنند
حالم خوب میشه
تو این شهر خاکستری که همه با هم غریبه شدن شنیدن این صدا یه اتفاق خوبه
منتظرن تا مطلب جدید را بنویسم. و براشون بفرستم
میگم دارم روش کار میکنم ولی خیلی گرفتارم و کند پیش میره
خبر ندارن رو مبل لم دادم و آهنگ گوش میدم چت میکنم یوتوب میبینم اینستا عکس میزارم تخمه میشکنم و فوتبال میبینم کتاب میخونم جدول حل میکنم گریه میکنم وبلاگ مینویسم روزی 10 ساعت تو گوگل مپ بالا پایین میکنم و پلن سفر جدید را میچینم
خلاصه هر غلطی میکنم ولی مطلب اونا را نمی نویسم
آخه منی که حتی انشای مدرسه را میپیچوندم چه به نوشتن
هفده هجده سال پیش یکی از همکاره ای مجرد را به یکی از پسرهای فامیل معرفی کردم و رفتن خواستگاری و این اولین و آخرین باری بود که از این غلطا کردم
الان که فکرش را میکنم میبینم. دختره چقدر عاقل بود که جواب رد داد.
اگه قاتل زنجیره ای بودم تمام مردهای متاهلی که خودشون را بهم میچسبونند قطعه قطعه میکردم میدادم سگهای بیابان بخورند
غلام همت آنم که بتونه این قلب یخ زده را گرم کنه
کسی که صبح خروس خون بهم پیام بده و بگه زنگوله افکار منفی را از گردنت باز کن قطعا میتونه عشقم باشه
خودم را عشقه
ما تنهایان همیشه آنلاین
الان تقوی و عمل صالح چه دردی از من دوا میکنه