عکسهای یک خانم که از سرطان نجات پیدا کرده را میدیدم.
میخواستم ببینم چی کمکش کرده که تونسته با بیماری بجنگه
عکس از شوهرش گذاشته بود و نوشته بود مگر میشود مرد اینقدر عاشق و عکس از برادرش که تمام روزهای سخت همراهش بوده
فوری از صفحه اش اومدم بیرون تا خودم از غصه ی نداشته هام سرطان نگرفتم
هر دم از این باغ بری میرسد
میگه "هر شرطی بزاری من میپذیرم من به یک سلام دلخوشم"
مردم با این همه مخ زدن بازم دارند از تنهایی می میرند و برای داشتن یه هم صحبت له له میزنند
زندگی خیلی ظالمانه میشه اگه من به خاطر چند کیلو اضافه وزن نا قابل نتونم اسمارتیز بخورم
به خاطر یک اشتباه همه عکسهای صفحه اش پاک شده
ساعت 2 نصف شب پیام داده و نوشته که خیلی داغونه
من ساعت 9 شب پیام را دیدم
برای دلداری دیر شده و آروم گرفته ولی دیگه انگیزه ای نداره و باید دوباره شارژش کنم درست وقتی که خودم خیلی داغونم
چند تا بزرگتر به خاطر هیچ از هم کینه گرفتند و قلبی شکسته شد و آهی کشیده شد
حالا اون بچه طفلک رو تخت بیمارستان خوابیده
خیلی سعی میکنم منطقی فکر کنم و مسایل را بهم ربط ندم ولی نمیتونم
امیدوارم خدا پدر و مادرش را ببخشه و سلامتی به بچه برگرده قلب منم به آرامش برسه و این کینه از قلبم دور بشه
در هر سن و دوره کسانی تو زندگیم بودند که منو بفهمند و بتونم کنارشون ایام خوبی را سپری کنم
همبازی های کودکی و نوجوانی و دوچرخه سواری و اسم فامیل و هولاهوب و یه قل دو قل
هم صحبت های نوجوانی و فوتبال و بازیگرها و رمان و پسرهای محل
دوستهای دانشگاه و عشق و موسیقی و سینما و جوانی
همکارها و همسرداری و بچه داری و شغل و پیشرفت
دوستهای میانسالی و سفر و تفریح و دکتر پوست و پچ پچ و خنده
و حالا دنیای مجازی و گذشته های فراموش شده و ساختمانهای قدیمی و سردر و پنجره
نیمه گمشده یک نفر نیست
عید 83 بود
قبل عید دعوای شدیدی کرده بودیم و رفته بودم دادگاه و شکایت کرده بودم
دعواها تو ایام عید هم ادامه داشت
مامانم اومد بهتر کنه بدتر اعصاب منو بهم ریخت
گردو را با خودش برد
بعد رفتن مامان چند تا قرص خوردم
با یکی از اون قرصها چند ساعت میخوابیدم و فکر کردم پس با چندتاش حتما میمیرم ولی نمردم حتی نخوابیدم
بعد خوردن قرص رفتم سراغ دفتر تلفنم
گوشی را برداشتم که شماره بگیرم
تنها کسی بود که اون لحظه احساس کردم باید باهاش خداحافظی کنم
عجیبه که الان هم به یادش افتادم
باید به یکی بگم که خسته شدم و بریدم
عمه و عمو اومده بودند خونه ما
تو اتاق خواب و بالای تخت نشستند انگارکسی بیمار بود و به عیادت اومده بودند
یه سینی چای بردم و با عجله رفتم که میوه بیارم و بیام بشینم کنار عمه
داشتم فکر میکردم وای میوه نداریم چرا وقتی عمه زنگ زد که دارند میاند نرفتم میوه بگیرم و دوباره یادم افتاد که داریم و دیروز با اون فلاکت اون کیسه های خرید میوه را تا خونه آوردم
نگاهم که به سینک افتاد آه از نهادم بلند شد چقدر ظرف نشسته چرا وقتی عمه زنگ زد ظرفها را نشستم حتما نشستم سر این تلگرام لعنتی
اگه عمه بیاد تو آشپزخونه آبروم میره کاش ماشین ظرفشویی بود و تند تند توش میچیدم
بشقاب میوه خوریها را دادم به گردو و داشتم میوه ها را میشستم که احساس کردم صدای شر شر آب میاد
در کابینت را باز کردم و سیل آب ریخت بیرون
شیر را بستم و دستمال برداشتم که جلوی آب را بگیرم
دو تا چاه کف آشپزخونه بود و آب خیلی تند از دریچه ها پایین میرفت ولی حجم آب بیشتر میشد
من که شیر را بسته بودم پس این آب از کجا میومد
دیدم آب تا پذیرایی رفته
فرش پذیرایی را زدم بالا و با بدبختی آب را برگردوندم سمت آشپزخونه
زیر فرش یه خط زرد از رد آب مونده بود
لبه فرش را دوباره انداختم و داشتم فکر میکردم اگه کسی از روش رد بشه خیسی را حس میکنه
خدایا تو این وضعیت عمه از اتاق نیاد بیرون
الان میگه این دختر کجا رفت و چرا نمیاد پیش ما بشینه
آب توی آشپزخونه چرا کم نمیشه
اصلا چه کاریه
چرا از خواب بلند نمیشم
وقتی صبح زود بیدار میشم و دوباره میخوابم نتیجه اش همین کابوسهاست دیگه
همینطوری که اشکامو پاک میکنم و دماغمو میگیرم پستهای آشپزی دختر عمه ام را لایک میکنم
دو ساعت حرف زدیم
رفتیم به دوره قاجار
اطلاعات رد و بدل کردیم و کتاب معرفی کردیم
عکسها و آدرسها را برای هم فرستادیم
خاطرات گفتیم و خندیدیم
و خداحافظ خداحافظ
زندگی همینه
استوری اینستاگرام فضولا را از سوراخشون میاره بیرون
دور و برم که شلوغ میشه خودم میره یه گوشه کز میکنه و تا وقتی دستش را نگیرم و نبرمش تو غار تنهاییمون آشتی نمیکنه
مغز عزیزم ازت ممنونم که در این شرایط روحی و حال بد
به جای غصه خوردن و فکر کردن از من میخواهی بیشتر نگران گاو و گوسفندها باشم و گیاه خواری را جدی بگیرم
فرصت کردی لطفا به آینده و زندگی و این قلب بیچاره هم اندکی فکر کن
چرکنویس یعنی بغضهای مانده در گلو
به دوست صمیمی و قدیمی زیاد اعتقادی ندارم
ولی همیشه در بهترین و بدترین روزها, کسانی تو زندگیم بودند که تونستند برام معجزه کنند
و شاید خودشون هم از کاری که کردند بی خبر باشند
دخترخاله عزیز ازت ممنونیم که سر مزار پدر ما رفتی و از سنگ مزار عکس گرفتی و اول صبح عکس را گذاشتی تلگرام و اشک ما را در آوردی
که چی بشه آخه؟
الان ما باید ازت تشکر کنیم؟
چقدر خوبه که جای ما نیستی
دیدن آشنا توخیابون, سینما, کوه, کنسرت ,سفر, بازار و حتی دوردست ترین جنگلها قبلا برام جالب بود و بعضی وقتها هیجان انگیز یا عذاب آور ولی اینقدر تکرار شد که عادت کردم
ولی امروز دیدن سادات خانم عادی نبود
همسایه فضول و مهربون قدیمی
چقدر دلم میخواست سلام کنم بغلش کنم و روبوسی کنم
ولی خودم را زدم به ندیدن
شاید اونم منو با عینک آفتابی نشناخت یا فکر کرد عینک بینایی ام را کم کرده و من نشناختمش
هنوز توپولی بود و از راه رفتنش پیدا بود هنوزپا درد داره
نمیدونم پسرش را داماد کرد یا نه
دوست داشتم بدونم چند تا دیگه از دخترهای محل ازپسرش خواستگاری کردند
دوست داشتم مثل همیشه از نوه هاش بگه
دوست داشتم غیبت همسایه های قدیمی را بکنه و من فقط بگم عجب ! چه آدمهایی پیدا میشن
و اون بگه من همیشه تعریف شما را میکنم و میگم چقدر خانواده خوبی هستید کاش همه همسایه ها مثل شما بودند
ماشالا هم شما هم آقای.... جای فرزندی با وقار و با شخصیت هستید
هیچ وقت هیچ دروغی به سادات خانم نگفته بودم فقط نتونسته بودم بگم ما اون خانواده خوشبختی که فکر میکنی نیستیم
باطن زندگی ما با چیزی که فکرش را میکنی خیلی فرق داره
شاید امروز برای همین نخواستم سلام کنم
زندگی بی تو چقدر قشنگه خوووب من
در رساله سوم خمخ آمده است بستنی از مائده های بهشتی بوده و خوردنش شادی افزاید اندر دل
پس بستنی خور که خوردن و مردن به از دل به حسرت بردن
یکی از بی پولی بعد سفرش میگه
یکی دیگه از ناخن پاش که رفته تو گوشت
یکی از مشکلات برادرش میگه
یکی دیگه میگه بی بی چکش مثبت بوده
یکی ازم حساب کشی میکنه
یکی دیگه ازم کولر میخواد
و یکی...
با این همه موج منفی چه کنم
جشن صد سالگیم
عمه لیلا میگفت مسلمون ماهی یک بار گوشت میخوره
عمه لیلا از سمی وجترین چیزی نمیدونست
عمه لیلا 90 سال عمر کرد
اگه مخملباف بگه که داستان حوض سلطانش واقعی بوده یا نتیجه افکار انقلابیش
تکلیف من با شاه و انقلاب و بقیه ماجراها معلوم میشه
میگفت از خیلی نظرا با هم تفاهم داریم
میخواست درباره ازدواج حرف بزنیم
گفتم من برای آینده ام خیلی برنامه دارم و فعلا اصلا به ازدواج فکر نمیکنم
چند ماه بعد ازدواج کردم و هیچ وقت نتونستم بهش بگم سرنوشت را کسی نخونده
سالها جواب سلامم را نداد و تمام این سالها بی حوصله تر از این بودم که اهمیت بدم
دو تا پسرش را همراهش آورده بود
بچه ها مثل خودش کم حرف و خجالتی هستند و از کنار پدرشون تکون نمیخورند
نمیدونم اون بهتر برای پسراش مادری میکنه یا من برای دخترم پدری
امروز هر چی بدنم خسته و بیحال بود
مغزم شارژ بود و فکر کرد فکر کرد فکر کرد
به هیچ نتیجه ای هم نرسید
آیا 1400 را میبینم؟
وقتی میرم سر یخچال مغازه بستنی بردارم استرس میگیرم
نکنه بستنی ها گرمشون بشه
کلا احترام خاصی براشون قائلم
بعدا میگم