دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1788

اصلا دلم نمیخواد اسفند و بهار غم انگیزی داشته باشم

اصلا خدا را چه دیدی

شاید این بهار هم عاشق شدم 

پس دیگه خودم را اذیت نمیکنم و فقط به اذیت دیگران ادامه میدم!

21 روز را از امروز شروع میکنم برای رسیدن به یک بهار عاشقانه و آرام و البته برای اینکه حرفم را به کرسی بنشونم

1752

امروز از صبح یه روزپرمشغله بود و یک ساعتی هست که کارام تموم شده ولی واقعا حس 21 روز نیست و ترجیح میدم دراز بکشم و آهنگ گوش بدم البته بی هیچ فکری

فردا و پس فردا هم که نمیتونم با برنامه پیش برم 

اینجوری 21 روز بی نتیجه است 

باید صبر کنم تا شرایط خوب باشه 

21 روز فعلا تعطیل

1751

دیروز همه چی تعطیل بود حتی 21 روز

یکمی کتاب خوندم و گوش کردم و یکمی زبان و فیلم 

ولی تمام عصر بیرون بودم و کار دیگه نتونستم یکنم 

دیروز از برنامه حذف میشه 

امروز: روز سوم

1750

با قدمهای مورچه ای دارم پیش میرم 

دیروز تلگرام را خلوت کردم و خیلی از کانالها را پاک کردم 

امروز کوالیتی تایم ریختم که بدونم با گوشی چیکار میکنم 

تلگرام و اینستا خودبه خود خلوت شده و این خوش شانسی من بوده 

صبح زبان خوندم معجونی از انگلیسی و فرانسه و ایتالیایی و البته از این طرف میخونم از اون طرف یادم رفته به خصوص انگلیسی

چه میشه کرد

بیست دقیقه ورزش کردم 

آشپزخونه و یخچال و اتاق را مرتب کردم 

یکمی درس خوندم

از همه مهم تر اینکه  دائما مشغول بودم و فکرای بیخود نکردم 

بقیه روز را میخوام کتاب بخونم 

روز دوم

1748

ابد و یک.روز را دوباره دیدم

یه ربع فرانسه خوندم 

نیم ساعت ورزش کردم

غذای مورد علاقه گردو را درست کردم

ولی بقیه وقتم را تلف که چه عرض کنم نابود کردم چون درگیر یه آدم احمق شدم و کلی اعصابم بهم ریخت ولی بعد چند ساعت تونستم آروم بگیرم 

شب هم با خبری که اومد درگیر اخبار شدم و طبق معمول که اینجور وقتا قاطی میکنم دلم خواست همه چیو پاک کنم  و به پاک کردن یه گروه هم رسید ولی دوباره برگردوندنم 

تا عصر چیززیادی نخورده بودم ولی وقتی اعصابم بهم ریخت کنترل خوردن از دستم رفت

تا آخر هفته برنج را ممنوع کردم اگه طاقت بیارم و ته دیگ.وسوسه ام نکنه

روز اول 

1747

21 روز فراموشی را همین جا و با 15 روز تموم میکنم چون تا حدی که میخواستم به هدفم رسیدم و اگه لازم شد دوباره تکرار میکنم 

21 روز بعدی را میزارم برای اتلاف وقت که از واجباته و اگه رعایت کنم فراموشی هم همراهش داره 

چیزایی که باعث اتلاف وقتم میشه 

1)لم دادن و آهنگ گوش کردن و فکرای بیخود کردن 

2)تلگرام

3)اینستاگرام 

گزینه ها زیاد نیست ولی زمانی که براشون  میزارم زیاده

کارهایی که باید انجام بدم

1)مطالعه کتابهای...

2)زبان 

3)کتاب

4)فیلم 

5)ورزش

سنگ بزرگ نشانه نزدن است 

فعلا روزی 2 ساعت برای تلف کردن به خودم وقت میدم و به مرور کمترش میکنم 

نیاز نیست ساعت و روز رند باشه از همین حالا باید شروع کنم البته بعد از برنامه ریزی

1744

روز پانزدهم

1743

مهربان نباش

روز سیزدهم

1739

مدرسه مثل همیشه بود 

 کنسل کردن تور و جابجا کردن پول ماجرا شد و از همه خنده دار تر اینه که آقای...نمیدونه من کی هستم و منم تا رودرو ندیدمش قصد  ندارم  خودمو معرفی کنم 

رفتم صندوق اداره و از بس ذهنم درگیر بود نمیتونستم مبلغ را بنویسم و  به آقاهه گفتم حروفیشو بگو و  لابد تو دلش گفت معلم مملکتو ببین

بعد رفتم سوپری و یه کیسه  هله هوله خریدم امروز رژیم شکنی اساسی دارم 

آخرین عدد ترازو  64.5 بود و امروز شاید برگرده 65 اشکال نداره

 عصر ورزش میکنم 

و نقطه چین امروز ...

برنامه 21 روز برای این بود که به یه چیزایی کمتر فکر کنم و اتفاقاتی که تو این یازده روز افتاد باعث شده شکل فکرام عوض بشه شاید بشه گفت منطقی تر البته حال من قابل پیش بینی نیست

روز یازدهم

1737

بعد از مدنها شب راحت خوابیدم

میدونم همه چی بهتر میشه

روز یازدهم

1731

دیشب 4 ساعت خوابیدم صبح خوابالو رفتم مدرسه زنگ اول بیکار بودم و با همکارم حرف میزدم و از یکی دیگه از همکارا گلایه کردم و گفتم رفتارش عجیبه و اون روز از دست بچه ها عصبانی بود و اومده بود تو رفتر صندلیا را پرت میکرد 

گفت حق داره اعصابش ناراحته 

چند سال پیش شوهرش رفته با یه زن دیگه ازدواج کرده و این خبر نداشته تا خود اون خانم به این زنگ زده و گفته خبر داری من با شوهرت ازدواج کردم

خیلی ناراحت شدم و دلم براش سوخت و احساس همدردی کردم ولی گفتم هر کسی مشکل داره مگه من خودم کم مشکل دارم دلبل نمیشه بیام سر همکارا خالی کنم

زنگ دوم یه امتحان الکی گرفتم و زنگ سوم هم که بیکار بودم و رفتم بانک و همون مسیر دوست داشتنی همیشگی و عکاسی 

بعد رفتم کوچه برلن خرید و یه بلوز گل گلی خوشگل خریدم که بزرگه و باید به خواهر جونم ببخشم 

بعد رفتم لاله زار  و دلم میخواست برم کافه مخصوص خودم ولی نرفتم

سوار اتوبوس شدم و رفتم بعد پل حافظ و از یه ساختمون قدیمی که قبلا نشون کرده بودم عکس گرفتم و بعد تاکسی سوار شدم و رفتم.پاساژ کفش بهارستان چکمه دیدم ولی نخریدم  و بعد هم فروشگاه و خرید و بعدم خونه و بعدم .....

قسمت مهم امروزدقیقا این نقطه چینه که نمینویسم و بهش فکرم نمیکنم تا یادم بره 

زندگی عجیبه

روز دهم

1730

انتظار

روز دهم

1728

صبح با پسرا حرف زدم و نصیحتشون کردم و ازشون خواستم کمتر اذیت کنند تا منم دعواشون نکنم

زنگ اول با آرامش طی شد 

زنگ دوم گفتند آقا ورزش گفته دو تا تیم تشکیل بدیم برای مسابقات تو دلم گفتم ...ورزشتون!

گفتم هر سال من خودم تیمو میچینم 

 فهمیدم یکی دو تا از درس خون ترین بچه های کلاس فوتبال خیلی خوبی هم دارند 

با کلی بحث راضیشون کردم که بهترینها را تو  تیم الف بچینیم که با اون تیم احتمال بردکلاس بیشتر بشه کاری که پارسال کردیم و کلاسمون مسابقات را برد و بقیه که فوتبال خوبی دارند برند تو تیم ب 

حالا راضی کردن اینکه کی تو کدوم تیم باشه ماجرا بود 

فردا مجبورم با معلم ورزششون هماهنگ کنم و چقدرم .........با اون جوانک رعنا هم صحبت بشم! 

زنگ تفریح زنگ زدم تا تور تهران گردی که برای پنج شنبه ثبت نام کرده بودم را کنسل کنم 

زنگ آخر یه پیام رسید از یه دوست مهربان و بعد که زنگ خونه خورد تماس گرفتیم و تا خونه پیاده رفتم و تلفنی گپ زدیم و چقدر حالم خوب شد.چقدر بهش احتیاج داشتم و چقدر دلم میخواست کنارم بود و تو بغلش اشک میریختم و آروم میشدم 

اینقدر از اون تلفن سرخوش بودم که یادم رفت تا یه ساعت بعد پیاده روی صبر کنم و تا رسیدم خونه ناهار را خوردم البته ناهار که چه عرض کنم نان سنگک و پنیر و  گوجه و خیار 

الانم میوه و آجیلم را خوردم ولی هنوز گرسنه ام و فکر کنم  بهتره یه ساعت دیگه تخم مرغ آبپز کنم و شامم را بخورم و بعدش ورزش کنم و حلقه بزنم

امشب  خودمو وزن میکنم و امیدوارم 64 را ببینم ولی اگه کم نشده باشم  مایوس نمیشم 

روز نهم

1724

8 ساعت سر کار بودم واز صبح فقط 500 کالری خوردم 

تو هر کاری افراط میکنم  

گرسنگی و خستگی و هوای آلوده و...

روز هشتم


1722

روز غمگینی بود 

روز هفتم

1720

به مرحله "چیکارش کنم به جهنم" رسیدم

این 21 روز لعنتی_روز هفتم

1718

وقتی که به صورت گستره ریده میشه به روزم

 دیگه کشک کی 21 روز کی 

لعنت به این 21 روز_روز ششم

(مجبور نیستید بخونید)

1717

میخواستم دیرتر بخوابم و خیلی جدی فکر کنم ولی همون اول بغضم ترکید 

داشتم گریه میکردم که پیام اومد از یه غریب آشنا 

خیلی وقته خودم را آزاد گذاشتم و محدودیتی برای ارتباط با دیگران ندارم ولی واقعا حوصله آدمهای جدید را هم ندارم

 منتها این ذهن تنبل برای فرار از فکر ای سخت گفت جوابشو بده 

یه سوال الکی کرد که سر حرف را باز کنه و ساعتی از پنج شنبه شب هم پیام داده بود که بفهمه که تنهام یا متاهل و حتما فهمید

یه کافه قدیمی را معرفی کرد و گفت آدرسش را الان یادش نیست و اگه میخوام با هم بریم پیدا کنیم گفتم کافه گردی نمیکنم و از فضای بسته بدم میاد 

حرف دانشگاه را زد و گفتم 20 سال پیش فارغ التحصیل شدم تا سن را بفهمه و دمش را بزاره رو کولش و بره ولی نرفت 

و البته بذاش عجیب بود و میگفت چقدر تر و تازه و با نشاط

یه کتاب معرفی کرد و گفت اگه میخوام برام بیاره گفتم خودم میخرم 

بعد زد به خاکی و تو یه زمینه مشورت خواست گفتم مشاور نیستم

مثل بقیه آقایون گفت که پاک و منزه و معصومه منم بهش فهموندم تو درست میگی تو خوبی باور کردم 

گفت کاری میکنه ارشد دانشگاه تهران قبول بشم گفتم چرا خودت قبول نشدی گفت بدشانسی آوردم 

ولی با همه این حرفها آدم ساده ایه و البته دیوونه مثل خودم

این 21 روز لعنتی_روز ششم

1713

 هیچی فراموش نمیشه  ولی کمرنگ و بی اهمیت میشه

این 21 روز لعنتی_روز پنجم

1711

تو مدرسه برگه های علوم و اجتماعی را صحیح کردم و فرصتی برای فکر نبود بعد از مدرسه رفتم اداره و یکمی بالا پایین اداری

بعدم رفتم خرید 

میخواستم کلاه بخرم 

خودم میدونم چقدر کلاه بهم نمیاد و مثل پسر خاله میشم ولی دلیل نمیشه که مغازه دار بهم بخنده 

منم کلاه را نخریدم و هر چی اصرار کرد و قیمت را پایین آورد گفتم کلاهت ارزونی خودت و از یه خانم مهربون کلاه خریدم و البته اونم بهم نمیاد

 بعد رفتم خیابون کناری کاپشن فقط ببینم ولی دومین مغازه کاپشن خریدم 

از لباس زمستونی متنفرم ولی نمیدونم چرا این همه هم میخرم

بعد اومدم خونه و بادام و ساقه طلایی و موز خوردم که مثلا ناهار نخورده باشم

 بعد خواب 

بعد کتاب خوندن

 بعد آشپزی و شام ساعت  6 و تا شب گرسنگی و

 وزنی که بالا میره ولی پایین نمیاد

قبل خواب حلقه باید بزنم 

یه چیزی تو حالم هست مثل یه گرفتگی که باید ول کنه تا حالم خوب بشه فکر کنم با یه سفر درست بشه 

این 21 روز لعنتی_روز چهارم

1707

با یک دوست درددل کردم و بغضم ترکید 

همیشه دنیا قشنگ نیست

این 21 روز لعنتی_روز سوم

1706

امروز دنیا قشنگتر شده و هیچ فکری ناراحتم نمیکنه

این 21 روز لعنتی_روز سوم

1704

حدودا سه ماه بود که دیوانه وار میخوردم 

هیچ وقت احساس سیری نداشتم و دائما دلم خوراکی میخواست 

در عوض شبها  بیهوش میشدم و تا صبح هیچی نمیفهمیدم

حالا با چند روز کم خوردن از گرسنگی خوابم نمیبره 

در این حال دل ضعفه ترجیح میدم به یک ساندویچ هات داگ پر سس فکر کنم تا شتر جان

این 21 روز لعنتی_روز سوم

1698

با دل درد پریودی و فشار خیلی پایین بیدار شدم

زنگ اول مدرسه نرفتم 

بعدازظهر باید میرفتم ضمن خدمت و برای 50 تا از همکارها یه مبحث ریاضی را تدریس میکردم 

تو مدرسه بچه ها خیلی اذیت کردند و زنگ آخر هر چی از دهنم در اومد بهشون گفتم و کلی جریمه دادم 

موقعی که میخواستم از مدرسه برم بیرون یکی گفت شنیدی ماشین خانم فلانی را دزدیدند؟! 

رفتیم تو دفتر و فیلمی که دوربین مدرسه از لحظه دزدی ضبط کرده بود را دیدیم 

باید با ماشین یکی از همکارا میرفتیم ضمن خدمت  و وسط راه افتادیم تو جوب و یه پیک موتوری کمک کرد و ماشین را در آورد 

یک ساعتی دیر رسیدیم سر کلاس و دیدیم استاد عوض شده و اصلا حرفی از تدریس نیست 

دل درد خیلی اذیتم میکرد و حوصله کلاس را نداشتم وزنگ اول تمام مدت با همکارم حرف زدیم که بیشتر دردل بود 

بین دو تا کلاس چای خوردیم همکارهای قدیمی را دیدیم و گپ زدیم 

یکی تعریف کرد که میخواسته برای بچه دوم اقدام کنه ولی دچار یائسگی زودرس شده 

یکی دیگه از ناراحتی حنجره اش گفت 

یکی از آقایون که پارسال همکارمون بود روبروی ما ایستاده بود و هر بار که نگاهم بهش افتاد ابراز ارادت کرد

زنگ دوم همه کلاسها تو سالن جمع شدند و یه آقا که با بلندگو حرف میزد در مورد دانش آموزان کم شنوا و یادگیری ضعیف و ...حرف زد و هر کی حرف میزد فریاد میزد خانم حرف نزن آره با شما هستم 

بقیه  کتاب دختری از ایران را تو گوشی باز کردم و خوندم

کلافه شدم و برای اینکه چند دقیقه صدای استاد را نشنوم از کلاس زدم بیرون

تازه میفهمم چرا شاگردام بعضی روزا اینقدر دستشویی میرند!

رفتم دفتر و گفتم باید برم دنبال دخترم گفتن برو حضور غیاب نمیشه و من مثل پرنده ای رها شده از قفس  از اونجا زدم بیرون 

تا اینجا واقعا یه لحظه هم لازم نشد شتر آمریکایی بیاد جلو چشمم ولی از وقتی نشستم تو تاکسی وجود  شتر جان لازم شد 

این 21 روز لعنتی_روز دوم

1697

به جای تصویری که ذهن را مشغول میکنه میشه تصویر یک حیوان یا گل یا منظره جایگزین کرد

مثلا من دوست دارم تصویریک  شتر آمریکایی که صورتش را نزدیک دوربین آورده را جایگزین کنم خیلی هم بامزه و خنده داره 

این 21روز لعنتی_روز دوم

1696

یه حالتی برای نگاهم کشف کردم  مثل این می مونه که نگاهم رها میشه و این حالت وقتی فکرم مشغوله اتفاق میفته 

شاید باید خیلی زودتراین ارتباط بین نگاه و ذهن را کنترل میکردم مثل کنترل ارتباط  تنفس و احساسات

از وقتی به این کشف بزرگ رسیدم تا نگاهم میره سیم رابط را میکشم و دوباره به لحظه برمیگردم

این 21 روز لعنتی_روز اول

1694

در 21 روز میشه عادتی را ترک کرد 

21 روز برای فراموش کردن

این 21 روز لعنتی_روز اول